یکدیگر را می‌آزاریم،
بی‌آنکه بخواهیم؛
شاید بهتر آن باشد که دست به دست یکدیگر دهیم،
بی‌سخنی؛
دستی که گشاده است می‌بَرد، می‌آورد،
رهنمونت می‌شود به خانه‌ای که نور دلچسبش گرمی‌بخش است!

اینهمه پیچ، اینهمه گذر، اینهمه چراغ، اینهمه علامت؛
و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم، خودم، هدفم و به تو؛
وفایی که مرا و تو را به سوی هدف راه می‌نماید!

به تو نگاه می‌کنم و می‌دانم تو تنها نیازمند یه نگاهی،
تا به تو دل دهد،
آسوده خاطرت کند،
بگشایدت تا به درآیی؛
من پا پس میکشم،
و درِ نیم‌گشوده به روی تو بسته می‌شود!

پیش از آن که به تنهایی خود پناه برم،
از دیگران شکوه آغاز میکنم،
فریاد میکشم که ترکم گفته‌اند؛
چرا از خود نمیپرسم،
کسی را دارم که احساسم را، اندیشه و رویایم را،
زندگی‌ام را با او قسمت کنم؟!
آغاز جداسری شاید از دیگران نبود!

[]

کاش میون همهمه‌ی خودخواهی‌ها کسی صدای منو میشنید!

ماهی قید پرواز رو زده؛
ماهی بهای نیازش به آب رو پرداخته!
نیاز بها داره!

رفیق شدم با صدای جاروی رفتگر محل،
که هر سه‌ی صبح از زیر پنجره‌م رد میشه!

دیشب رو هم همیشه یادم میمونه، بر فراز زندگی...
یه عالمه چشم گریون، این آهنگ، بوی بارون که یهو پر شد تو فضا، هق‌هق‌هایی که انگار شدت گرفتن... زدم بیرون، نسیم ِ خاک‌و‌بارون‌خورده پر شد تو هوام، بارون میزد، غریبه‌ها نفهمیدن گریه کردیم!
خدایا شکرت!

حتی پیامبران هم حرف‌هاشون رو اثبات میکنن؛
معجزه‌ای بیار!

باور نشدن، بد تعبیر شدن، قضاوت شدن...
درد داره؟!

چشم‌های بعضی از آدم‌ها همیشه به یه نقطه‌ی دور خیره میمونه!

دلش می‌خواست ویرگول باشه،
تا وقتی بهش میرسن مکث کنن!

فکر کنم اولین باره که تا این حد رنگی شدم!
حقیقتش به رنگ‌هاتون حسودیم شد!!

"خستگان را چو طلب باشد و قوت نبُوَد
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبُوَد"

همین!

سکوتم میاد!

نگاه کردنم میاد!

بغل شدنم میاد!

جای زخم‌ها رو دوست دارم،
هم‌اندازه‌ی خاطره‌های شیرین!

گریه‌هام رو یه روز باهات تسویه میکنم،
آقای به اصطلاح پدر!!!

آدم وقتی گذشت میکنه،
هی یادآوریش نمیکنه که!!

بعضی‌ها هیچوقت به خودشون نمیان؛
راه برگشت به خودشون رو گم کردن!

یه روز یکی رفت جهنم! دید همه‌جا سرسبز و پُر‌رونقه، از در و دیوار نعمت میباره... اما همه ‌لاغر و ضعیف و رنجورن!
وقت ناهار شد؛ از این سر تا به اون سر میز چیدن؛ انواع غذاها، فراوون... اما یه مشکل وجود داشت: دسته‌ی قاشق‌ها و چنگال‌ها یک متر بود!!! هیچکس نمیتونست غذا بخوره! و اینجا بود که فهمید چرا با وجود اینهمه نعمت همه لاغر و ضعیف و رنجورن!
دوره‌ی اقامت یکی در جهنم تموم شد و رفت بهشت! دید همه‌جا سرسبز و پررونقه، از در و دیوار نعمت میباره... اما هیچکس لاغر و ضعیف و رنجور نیست!
وقت ناهار شد؛ از این سر تا به اون سر میز چیدن؛ انواع غذاها، فراوون... ولی دید اون مشکل اینجا هم وجود داره! دسته‌ی قاشق‌ها و چنگال‌ها یک متر بود!!! تو این فکر بود که پس آدم‌های بهشت چطور با این قاشق و چنگال‌ها غذا میخورن که لاغر و ضعیف و رنجور نیستن که دید...
اینجا هرکس غذا رو توی دهن طرف مقابلش میذاره!!!

[]

و ما بهشت و جهنم رو میسازیم!

یه لحظاتی هست تو زندگی آدم که حتی خود آدم هم درکشون نمیکنه؛
از خودت آیزون میشی انگار،
تاب میخوری هی،
میری و میای،
آونگون!

کوچیک بودنم رو بذار به حساب کوچیک بودنم، نه دور بودنم!!